CULTURE

(49/54) “We still take long walks together, even today. There’s…


(49/54) “We still take long walks together, even today. There’s a path through the forest near our house. Mitra still can’t stand the silence. She’ll walk off the path so she can hear the dry crunch of the leaves. She still talks the entire time, but these days our conversations don’t reach back as far as they used to. We mainly talk about the things we see. She’ll count her steps, count the houses, count the trees. Mitra’s memory is no longer her friend; it no longer supports her. But she still says ‘hello’ to everyone that she sees. And she’s still a queen, I am always at her service. These days we have become inseparable. If I do not see her for two minutes, I will find what room she’s in. I button her jacket. I tie her shoes. I handle all her medications. I do not grieve the situation. I feel gratitude that I am able to do these things for her, despite nature. My only grief is for her. Her memory was her greatest gift. It’s where I stored my treasures. I could tell her any verse, even once. And she could remember it forever. Now it will escape her after only a minute. Every day her world gets smaller and smaller. Tighter and tighter. It’s the oldest memories that she remembers most now. Recently she has been fixated on her hand. She keeps holding up her crippled hand, and asking: ‘Why did you ever marry me?’ When we were young in Tehran, her father had a tradition. Every morning he would insist on having the first cup of tea. He said it was the one that tasted best. He called it ‘the flower of the tea.’ So now when I brew our tea every morning, I will wait. Until Mitra is up. Until she’s ready. So that I can serve her the flower of the tea. Then as soon as we’ve finished the kettle, she’ll make me go outside. And pour the remains on the roots of our trees.”

 ما همچنان با هم به پیاده‌روی‌های درازآهنگ می‌رویم. راهی جنگلی در نزدیکی خانه‌مان هست. میترا همچنان خاموشی را برنمی‌تابد. هنوز به راه رفتن روی برگ‌های خُشک و شنیدن خِش‌خِش آنها ‌دلبسته است. هنوز همه‌ی راه را سخن می‌گوید، اما گفت‌وگوهای ما به گذشته‌های دور بازنمی‌گردند. این روزها بیشتر درباره‌ی آنچه می‌بینیم، سخن می‌گوییم. او گام‌هایش را می‌شمارد، خانه‌ها را می‌شمارد و درخت‌ها را. حافظه‌ی میترا دیگر یاری‌اش نمی‌دهد، دوستش نیست، از او کناره گرفته است. ولی هنوز با هر رهگذری که از کنارمان می‌گذرد، خوش‌آمد می‌گوید. او هنوز شهبانوی خانه است و خواهد ماند و تا هستم او را پرستار و خدمتگزار خواهم بود. این روزها ما جدایی‌ناپذیریم. اگر برای دو دقیقه او را نبینم، در اتاق‌ها به دنبالش می‌گردم. دکمه‌های ژاکت و بند کفش‌هایش را می‌بندم. داروهایش را به هنگام به او می‌رسانم. هرگز برای خودم دل نمی‌سوزانم. سپاسگزار بختم که می‌توانم اين کارها را برای او انجام دهم. برای او اندوهناکم. برجسته‌ترین توانایی او حافظه‌اش بود. یاد او گنجینه‌ی یادهای من هم بود. می‌دانستم هر بیتی را یک بار برای او بخوانم، برای همیشه به یاد می‌سپارد. این روزها پس از دقیقه‌ای از ذهن او می‌گریزند. دنیایش هر روز کوچک‌ و کوچک‌تر، تنگ‌ و تنگ‌تر می‌شود. خاطره‌های دوردست را بهتر به یاد دارد. تازگی‌ها به دست چپش می‌اندیشد. پیوسته دست کم‌کار خود را بالا نگه می‌دارد و می‌پرسد: “به راستی تو چرا با من ازدواج کردی؟” روزگار جوانی که در تهران بودیم، پدرش دوست داشت هر بامداد، نخستین استکان چای را بنوشد، می‌گفت بهترین است. آن را «گُلِ چای» می‌نامید. هنگامی که هر بامداد چای‌مان را آماده می‌کنم، چشم‌به‌راهش می‌مانم تا بتوانم با گُلِ چای از او پذیرایی کنم. شب‌ها دست مرا می‌گیرد تا با هم تَه‌مانده‌ی چای را پای گل‌ها ودرختان بریزیم


Source link

Related Articles

Back to top button